نه تو گفتي که به جاي آرم و گفتم که نياري

شاعر : سعدي

عهد و پيمان و وفاداري و دلبندي و يارينه تو گفتي که به جاي آرم و گفتم که نياري
کشتن اوليتر از آن کم به جراحت بگذاريزخم شمشير اجل به که سر نيش فراقت
من گرفتار کمندم تو چه داني که سواريتن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد
وز کس اين بوي نيايد مگر آهوي تتاريکس چنين روي ندارد تو مگر حور بهشتي
همچو بر خرمن گل قطره باران بهاريعرقت بر ورق روي نگارين به چه ماند
شکرست آن نه دهان و لب و دندان که تو داريطوطيان ديدم و خوشتر ز حديثت نشنيدم
به چه کار آيدت آن دل که به جانان نسپارياي خردمند که گفتي نکنم چشم به خوبان
يا شبي روز کني چون من و روزي به شب آريآرزو مي‌کندم با تو شبي بودن و روزي
که گل از خار همي‌آيد و صبح از شب تاريهم اگر عمر بود دامن کامي به کف آيد
خوش بود هر چه تو گويي و شکر هر چه تو باريسعدي آن طبع ندارد که ز خوي تو برنجد